۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

موهایت

موهای پریشان دیربافته ات،
دستانم را در حسرت، تاب می داد.
باد مرا با خود برد.
.
.
.
..................................
بی ربط:
نخند دختر کولی!
اینجا سرزمین من است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

...

صدای قهقهه اتاق را گرفته بود.
دستهایش را شکل قورباغه کرده بود و با همان حالت راه میرفت و با هر قدمی که برمیداشت، صدای قهقهه بلندتر میشد.
توی پیراهن چهارخانه پشمی کهنه ای که مادرش سالها پیش برایش بافته بود گم شده بود. مادرش از آن پیراهن دو تا بافته بود که چون هر دو هم اندازه بودند، بر تن مادرش خوب نشسته بود ولی بر اندام او زار میزد.
بالا و پایین میپرید و تمام مهمانها هم از این همه جنب و جوش میزبانشان به وجد آمده بودند. خودش هم دهانش را تا بناگوش باز کرده بود و با حرکاتی که در می آورد، غش غش میخندید.
دستهای مادرش را گرفت و بلندش کرد تا او را هم برای خنداندن مهمانان برقصاند و صدای قهقهه متوقف نشود.
مادرش که از اول هم هیچ به حرکات او نمیخندید، مقاومت کرد. او هم دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به صورت مادرش نواخت.
صدای سیلی، در میان قهقهه مهمان ها و خودش گم شد.
مادرش، برای پسرش که از ذوق مهمانانی که تازه از شهر به روستایشان آمده بودند، از خود بی خود شده بود،
لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
.
نبشته به تاریخ 2/2/89
سلیمان
.
.........................
بی ربط:
آهنگ وبلاگم را عوض کرده ام.
این لینک همان آهنگ است. پیشکش برای کسانی که دوستش داشتند، به خصوص شادی و سیاه قلم.
.
بعد نوشت: این را به عنوان داستان از من ندانید. (معتقدم وبلاگ جای هر چیزی باشد جای داستان نیست.)

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

نقاشی

بخواب.
.
آرام بخواب.
.
هیچ کلاغی نخواهم کشید.
.
.
.
........................
پی نوشت: این کلاغ به کلاغ مطلب قبلی هیییچ ربطی ندارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

من یک معلمم: مریم حاصل لو، پر!

داشتم در سال اول راهنمایی حضور و غیاب میکردم.
همه بچه ها بیشترازحد معمول ساکت بودند و این نشان از خبری میداد که مشتاقند بدهند و یا از من بشنوند.
من هم منتظر بودم زودتر اسامی تمام شود تا بفهمم چه خبر است.
هی اسم ها را پشت سر هم میخواندم تا به ایم "مریم حاصل لو" رسیدم.
بچه ها همگی با هم دستشان را به رسم بازی کلاغ پر گنجشک پر بالا بردند گفتند: پر!
بعد از کلی پرسش بالاخره توانستم از پشت خجالت بچه ها بفهمم که مریم حاصل لو نامزد کرده و طبق رسم این منطقه دیگر به مدرسه نخواهد آمد.
فکر میکنم این پنجمین دانش آموزم بود که همین امسال پر(پ به فتح) شد!
.
.
.
پ.ن:
1: مریم حاصل لو اصلا در حد یک دانش آموز راهنمایی نبود. چیزی هم قد یک دخترسوم ابتدایی بود. با قیافه ای خیلی بچه تر. بدون هیییچ درک روشنی از زندگی. با کودکانه ترین عکس العملها! من نمیدانم شوهرش کیست و چه فکری کرده!
2. یکی به این آقا بگوید ازدواج دانش آموزان دختر در این منطقه چیزی نیست که او درسرش پرورانده است. ازدواج دانش آموز دختر یعنی محرومیت مادام العمر از تحصیل. یعنی بی انگیزگی مطلق به ادامه تحصیل. یعنی پر!
.
.
.
.................
بی ربط:
تا من دیگر دهانم را باز نکنم. فقط خدا بیامرزد؛ همه مان را!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

کوتاه و موقت

مجله تایم یک نظر سنجی برای انتخاب تأثیرگذارترین افراد جهان در سال 2010 میلادی ترتیب داده است.
با این لینک میتوانید به میرحسین موسوی (یکی از نامزدها) رأی بدهید.
برای رأی دادن کافیست اسلایدر بالای عکس را روی 100 بکشید و کد امنیتی را وارد کنید.
همچنین شیرین عبادی و زهرا رهنورد هم جزء لیست هستند که میتوانید به هر سه رأی بدهید.
دراین لیست هم میتوانید رتبه هر یک را بین دویست نامزد ببینید.
...................
زمانی که من رأی دادم
میرحسین موسوی، 15مین فرد با 11482 رأی، در ریتینگ 94 بود.
زهرا رهنورد، 63مین فرد با 1962 رأی، در ریتینگ 91 بود.
و شیرین عبادی،101مین فرد با 913 رأی،در ریتینگ 81 بود.

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

من یک معلمم: کتاب

از اول امسال همه تلاشم این بود که برای مدرسه مان در روستا یک کتابخانه خوب تهیه کنم.
خیلی جاها تماس گرفتم و به خیلی از مسئولین و خیرین شهر هم سر زدم.
مدرسه راهنمایی و ابتدایی روستای آهارمشکین همچون بسیاری از روستاهای این منطقه هیچ کتابی ندارند. البته برای اینکه آقایان آمار کتابخانه مدارسشان به نهاد های بین المللی برود، یک قفسه کتاب با سی یا چهل قرآن و چندین نهج الفصاحه و این ها دارد اما دریغ از یک کتاب دیگر که بچه ها بتوانند بخوانند.
بعد از همه این ور و آنور رفتن ها، بیش از سیصد جلد کتاب جمع نشد که نشد. با دوستان هم تصمیم گرفتیم هر کدام ماهیانه مبلغی برای کتاب مدارس روی هم بگذاریم و خودمان کتابها را تهیه کنیم و به مدارس بفرستیم.
اما...
بیش از ده بار با اسرار خواهش اعضای شورای ده و دهدار آن روستا را به مدرسه دعوت کردم و کلی چانه زدم که یک بار هم که شده به فکر این کتابخانه مدرسه که کلا بیش از دویست دانش آموز از آن استفاده میکنن باشند.
در آخر هم قرار شد در ایام محرم، اهالی در کنار جمع آوری پول برای مسجد و هیئت، پولی هم برای کتاب مدرسه جمع کنند.
طبق خبری هم که رسید، بیش از سیصد هزار تومان جمع شد و من هم با رویای اینکه می شود با آن پول کتابهای به درد بخور زیادی خرید داشتم لیست ضروریترین کتابها را تهیه میکردم. تازه در تمام جلسات درسم هم ده دقیقه اول، یک کتاب معرفی میکردم و قول میدادم که این کتاب قرار است به کتابخانه مدرسه بیاید.
یک ماه بعد از مدیر خواستم تا با دهدار تماسی بگیرد و جویای آن پول شود.
مدیر هم گفت که خیلی وقت است که آن پول را گرفته و با آن خیلی کارها هم کرده.
من که همانطور خشکم زده بود پرسیدم:
- یعنی چه خیلی کارها؟
- یعنی برای بچه ها جایره خریده ایم. برای همه پسرهای مدرسه یک شلوار رسمی خریده ایم و برای همه دخترها یک پیراهن زیر...
- باپول کتاب؟
- خوب میدانی که ازسرانه مدرسه هیچ چیز نمانده.
- اما آن پول برای کتابخانه بود.
- خوب ما کارهای مهمتری هم داریم.
- شلوار و پیراهن؟ آن هم به همه؟ بعضی از این دانش آموزان مشکل مالی ندارند...
- نمیشد که به یکی خرید و به دیگری نخرید.
- چقدر پول مانده؟
- نزدیک هشتاد تومان باقی مانده که یک اسکنر هم نیاز داریم...
...
دفترنمره را برداشتم و رفتم سر کلاسم.
چند روز هم حالم بد بود و دقیقا سه شبانه روز هم نخوابیدم.
.
.
.
...............................
معتقدم هنوز خیلی راه مانده تا جایی که باید برسیم.
خیلی...
حتی عمر ما و فرزندان و نوه هامان هم کفاف این راه را نمیدهد.
.
.
بعد نوشت:
قبل از اینکه کتاب ها را به مدرسه ببرم، ازبچه ها خواستم انشایی بنویسند با موضوع: