۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

من یک معلمم: حرف برای گفتن

همان اولش که میخواست شروع کند گفت:
خوب تو بگو عموفیروز. ازمعلمی چه خبر؟
میخواستم همه کابوسهای شبانه ام را یکجا برایش تعریف کنم.
کابوس همان مدرسه خرابه مان که روی بچه ها خراب میشود و من از ترس فقط خودم فرار میکنم و بچه هایم درون مدرسه زیر آوار میمانند و چارقد همیشه رنگین "زینب" را باد با خود میبرد.
 کابوس کاتر "رحیم عباسی" که دارد باهاش برای من و بچه ها رجز میخواند و یکهو به خودم میآیم و میبینم که جنازه خودش روی جنازه همه بچه های دیگر افتاده و همه چشم های وحشت زده جنازه ها هم دارند به من نگاه میکنند که همان کاتر را در دست گرفته ام و ناخودآگاه با همان صدای معمول بسته شدن کاتر خونین دارم به نگاهشان میکنم. 
کابوس های بیشمار و بیشمار و بیشمار من، ازمدرسه!
ازمعلمی!
ازبچه هایم!
میخواستم بگویم که خیلی وقت است که کم آورده ام. اصلن به خدا ازاولش هم برای این کارساخته نشده بودم.
اگر هم میبینی تاحالا با این شغلی که دارم "زنده مانده ام" به خاطر شیطنت هایم درکارم است. همان که کتابی به مدرسه میبرم و ته برگه امتحانی که از بچه ها میگیرم یک شعر از فروغ مینویسم همان که برای بچه ها از دروغ هایی که هر هفته ازتلوزیون شنیده ام تعریف کنم. همان که ...
میخواستم بگویم، اما خودم هم باور دارم تمام کارهایی که میکنم هییییچ نمی ارزند. فقط و فقط دل خوش کنکی هستند که خودم هم میدانم حتی دلم را هم خوش نمیکنند.
میخواستم بگویم چقدرخسته ام.
چقدر تمام لحظه ها را معکوس میشمارم  تا بتوانم ازمعلمی استعفا دهم.
میخواستم بگویم چقدر حرف هایم را نمیتوانم به کسی بزنم و اینبارمیخواهم بزنم.
اما به جای همه حرفهایی که میخواستم بزنم،
لبخندی زدم گفتم:
طبق معمول.
خیلی هم تلاش کردم تلخ نباشد آن لبخند.
.
.
.
........................
با راز سر به مهر برای اولین بار، از نزدیک آشنا شدم.
خیلی برایم خوب بود.
سیندخت و راه نوشت هم بودند که آنها را از اول میشناختم البته.
.
.
.
.........................
خیلی از آخرین مطلب وبلاگم میگذرد.
وقتی حرفی برای گفتن ندارم چه کنم؟
یا همان وقتی که حرفهایم را نمیتوانم بزنم؟
یا همان وقتی که میخواهم حرفی نزنم؟
میتوانم اینجا هم لبخندی بزنم و هیچ حرفی نزنم؟

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

طراحی

اینبار،
روی این کاغذ،
هیچ نخواهم کشید،
جز تو
و یک ساعت دیواری بزرگ
تا هی تیک تاک کند برایت.
باید بدانی تنهایی یعنی چه.

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

سنگسار؛ مجازات یا جنایت

سالها پیش وقتی تازه پایم به این دنیای مجازی باز شده بود در یکی از سایتها که دیگر نمیدانم کجا بود و اصلن الان وجود دارد یا نه، فیلمی از مجازات! زنی را دیدم که نامش را سنگسار گذاشته بودند.


کابوس های شبانه ام که هنوز هم هر از گاهی همراهیم میکنند را که نگویم نمیتوانم انزجار قلبی خودم را از وحشیانه ترین کاری که میشود با یک انسان کرد، نادیده بگیرم. این کار به معنای واقعی وحشیانه است و هیچ توجیهی هم برایش ذره ای از غیر انسانی بودنش کم نمیکند.



کمیته بین المللی علیه سنگسار، کمپینی برای نجات سکینه محمدی اشتیانی (زندانی محکوم به سنگسار) ترتیب داده (که جرئیات آنرا اینجا ببینید) که طی آن هم مراحل محاکمه وی و هم نامه اعتراضی فرزندانش به همراه محلی برای امضای نامه اعلام انزجار و اعتراض به این عمل با رونوشت به کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل و امنستی اینترناسیونال آمده است.


من بدون هر نوع قضاوت درباره اینکه این فرد گناهی مرتکب شده یا نشده، زیر آن نامه را -که اعتراضی بود به نفس وجود این نوع جنایت- امضا کردم و ۳۲۳۶ مین نفر امضا کننده بودم.


فکر میکنم وقتی درباره مردود بودن وحشیانه ترین کاری که نامش مجازات است، قرار باشد امضایی جمع شود، جای تردیدی نیست که امضای من زیر آن نامه جای خواهد داشت.

.

.

.

...........................

* با تشکر ازاطلاع رسانی مجمع دیوانگان

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

من یک معلمم: برنارد فیسر

رادیو زمانه گزارشی از یک معلم بازنشسته هلندی، برنارد فیسر داده که مراسم بازنشتگیش را در حمایت از جنبش سبز ایران برگزار کرده است.


"برنارد فیسر که در میان اهالی ده و هم‌شاگردانش به میستر (استاد) فیسر معروف است، سی‌و‌پنج سال تمام در دبیرستان معروف اسپینوزا در آمستردام درس داده و حالا شصت و سه سال دارد.


او مردی است باریک‌اندام، شیک‌پوش با موهای یک‌دست نقره‌ای، حرکاتی تند و سخت‌کار.


در بعدازظهر روز شنبه‌ی گذشته، صدنفر یرای شرکت در مراسم جشن بازنشستگی او، به کلیسای قدیمی به‌نام «بزرگ» دعوت شده‌اند.


برنارد از همه‌ی شرکت‌کنندگان خواهش کرده بود که به‌جای هدیه برای او، برای کمک به جنبش سبز مردم و پیش‌برد مسئله‌ی حقوق بشر در ایران به یکی از سازمان‌های موثر در این زمینه کمک مالی کنند.


پس از کنسرت، نیما درباره‌ی جنبش آزادی‌خواهی سبز در ایران برای مدعوین صحبت کرد و دو ساعتی را به پاسخگویی به سئوالات آنها درباره‌ی ایران و حوادث اخیر پرداخت.


در پایان جشن بازنشستگی برنارد فیسر، مبلغ قابل توجهی برای کمک به مدافعان حقوق بشر در ایران اهدا شد.
برنارد ضمن تشکر از دوستانش، آرزو کرد روزی بتواند از مقبره‌ی حافظ و خیام در ایران بازدید کند و هم چنین بتواند با کمک نیما، در خدمت جنبش دموکراتیک مردم ایران باشد."


اولا قبل ازهر چیز خوشحالیم ازاین است که میتوانم خودم را با این مرد "همکار" معرفی کنم.


ثانیا به عنوان یک همکار بر خود فرض میدانم در سهم خودم که همین خانه کوچک در وبلاگستان است بر او درود بگویم و سپاس.


و در آخر هم صرف نظر از این اتفاق خاص، معتقدم این نوع بازتاب های جهانی جنبش سبز در مراسمات و اتفاقات کوچک و بزرگ و البته زیبای جهان، اتفاق مبارکیست.


.


.


.


....................................


* شرح کامل این گزارش را در گوگل خوانم ببینید.


** قسمت های رنگی و عکس ازهمان گزارش هستند.